دُردانه ام ! چه می بَری از من ، قرار را ؟ بنشین دمی ! ... که با تو ببینم بهار را
آه ای طلوعِ معجزه ، ای عشقِ بت شکن ! بشکن سکوت تلخ و بُتِ انتظار را ...
سرخ است آنچنان لبِ نوشَت ، که میشود شیرین کنی به کامِ دلم ، زهر مار را !
برگرد ، روزگار من از مرگ بدتر است برگرد ، تا به خون بکشم ... روزگار را
ای عقل ! زیر بارِ خِرَد ، درد تا به کی؟ یک بار بر زمین بزن این ، کوله بار را
در خواب ، بوسه بر لب رویایی اش زدم ، آیا ، ... به بنده می دهد این افتخار را ؟
نظرات شما عزیزان:
|